- نویسنده : سجاد
- بازدید : 477 مشاهده
- دسته بندی : عاشقانه ها , داستان های عاشقانه ,
"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نيستم." و اين اوّلين دروغي بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدري بزرگتر شدم. مادرم کارهاي منزل را تمام ميکرد و بعد براي صيد ماهي به نهر کوچکي که در کنار منزلمان بود ميرفت.
زمان گذشت و قدري بزرگتر شدم. مادرم کارهاي منزل را تمام ميکرد و بعد براي صيد ماهي به نهر کوچکي که در کنار منزلمان بود ميرفت.
بقیه (داستان زیبای دروغ های مادرم) را در ادامه مطلب ببینید