- نویسنده : سجاد
- بازدید : 337 مشاهده
- دسته بندی : عاشقانه ها , داستان های عاشقانه ,
در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم.
خدا پرسید پس تو میخواهی با من گفتگو کنی؟ من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید. خدا خندید و گفت وقت من بی نهایت است. در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟
پرسیدم چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟ خدا پاسخ داد: کودکی شان. اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند و عجله دارند زود بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو می کنند که کودک باشند… اینکه آنها سلامتی شان را از دست می دهند تا پول بدست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا سلامتی شان را بدست آورند. اینکه با اضطراب به آینده نگاه می کنند و حال را فراموش می کنند و بنابراین نه در حال زندگی می کنند نه در آینده. اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگز نمی میرند و به گونهای می میرند که گویی هرگز زندگی نکردهاند…
حکایت,داستان,داستان جالب,داستان عجیب,داستان پند اموز,دلتنگ خدا,عشق به خدا,رازو نیاز با خدا,دلم گرفته,عاشقان خدا,زندگی همیشه شاد,عشق و کشک,مناجات,نیایش,رازو نیاز