تشریفات عروسی , ماشین عروس , تالار و جهیزیه عروس , خدمات و راهنمای مراسم عروسی

جدید ترین مطالب
بخش بایگانی

 

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد .

او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند

اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند

در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم

من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت

همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام.

اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم

که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی

فردای آن روز پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام

۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند

و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت

که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار،

این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم..

امیدوارم لذت برده باشید….

داستان در مورد مرد ها,داستان عاشقانه,داستان عاشقانه در مورد عشق,داستان عاشقانه زیبا,داستان عاشقانه غمگین,دلنوشته عاشقانه,دکلمه,تنها,پیرمردی,داستان عاشقانه,کوتاه

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.

**************************** 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزیزم،
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با ملیسا پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است.ملیسا به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. ملیسا چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و ملیسا بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من ۲۳ سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،
پسرت،
دانیال

پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه مهدی. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به اعلام نتایج دانشگاه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن

1 دانلود رمان ورود دختران ممنوع | rOya9800 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) نام رمان : ورود دختران ممنوع

3 دانلود رمان ورود دختران ممنوع | rOya9800 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) حجم کتاب : ۱٫۸ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۱ (ePub) – اندروید ۰٫۷ (APK)

11 دانلود رمان ورود دختران ممنوع | rOya9800 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

4 دانلود رمان ورود دختران ممنوع | rOya9800 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) تعداد صفحات : ۱۸۸

14 دانلود رمان ورود دختران ممنوع | rOya9800 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) خلاصه داستان :

یه دختر شیطون همراه دوست و خواهر بزرگش، یه شب متوجه ی برادراش میشن که به طرز مشکوکی بیرون میرن پس دخترا هم تصمیم میگیرن اونا رو دنبال کنن تا اینکه…

 

5 دانلود رمان ورود دختران ممنوع | rOya9800 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

6 دانلود رمان ورود دختران ممنوع | rOya9800 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) پسورد : www.98ia.com

7 دانلود رمان ورود دختران ممنوع | rOya9800 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) منبع : wWw.98iA.Com

11 دانلود رمان ورود دختران ممنوع | rOya9800 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) با تشکر از rOya9800 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

pdf دانلود رمان ورود دختران ممنوع | rOya9800 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

jar1 دانلود رمان ورود دختران ممنوع | rOya9800 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

jar2 دانلود رمان ورود دختران ممنوع | rOya9800 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

epub دانلود رمان ورود دختران ممنوع | rOya9800 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

android دانلود رمان ورود دختران ممنوع | rOya9800 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

21 دانلود رمان ورود دختران ممنوع | rOya9800 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قسمتی از متن رمان :

با دهن باز زل زده بودم بهش!!
وای خدا… نیشا و ازدواج؟اصلا باورم نمیشه
نیشا لبخند به لب همون طور که دستش دور بازوی داماد بود از ماشین عروس اومدن بیرون وهمین که چشمش به من افتاد اون یکی دستشو با نیش باز برام تکون داد!!
ای خدا با این که باورم نمیشه و این ازدواج کرده ولی هنوز هم ادم نشده….بیخود نیست که اسمش نیشا هستا!!
تند تند میومد طرفم،منم که تو شوک بودمو خشکم زده بود…
یه دسته گل با رز های قرمز هم دستش بود و لباس عروسش هم که محشر بود!
بهم رسید و منو بغل کرد و ماچ ماچ!!!! صورتمو بوسید
فکر کنم جای لباش هم رو صورتم موند!!
ولی واقعا عجیب بود،من حتی نمیتونستم صورت داماد رو ببینم…
صورتم به شدت سوخت جوری که چسبیدم به سقف!!!!
وای خدا،همه ش خواب بود؟؟؟اوف منو باش،گفتم الان نیشی رفت خونه ی بخت،من اینجا تو خونه ترشیدم!!!
البته من فقط ۱۸سالمه ها!فکر بد نکنین
سرمو تکون دادمو نگاهی به بالا سرم انداختم ببینم چی بوده خورده تو صورتم

1 دانلود رمان دنیا همان یک لحظه بود | Artmis69 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) نام رمان : دنیا همان یک لحظه بود

3 دانلود رمان دنیا همان یک لحظه بود | Artmis69 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) حجم کتاب : ۶٫۵ (پی دی اف) – ۰٫۵ (پرنیان) – ۱٫۱ (کتابچه) – ۰٫۵ (ePub) – اندروید ۱٫۰ (APK)

11 دانلود رمان دنیا همان یک لحظه بود | Artmis69 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

4 دانلود رمان دنیا همان یک لحظه بود | Artmis69 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) تعداد صفحات : ۶۶۸

14 دانلود رمان دنیا همان یک لحظه بود | Artmis69 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) خلاصه داستان :

داستان راجع به دختری ۲۲ ساله به اسم مریمه… فارق التحصیل روانشناسی اما عاشق بازیگری که بخاطر استعدادی که داشته بهش پیشنهاد بازی تو یه فیلم میشه اما خانواده ش مخالف بودن که مریم به کمک دوستاش و با هزار زحمت خانواده شو با شرط و شروطی راضی میکنه… طی این پروژه دو نفر وارد زندگی مریم میشن… نفر اولی زندگیش توسط مریم عوض میشه… اما نفر دومی زندگی مریم رو عوض میکنه… و زندگی این سه نفر به طرز عجیبی همراه با عشق و ایمان بهم گره میخوره…

 

5 دانلود رمان دنیا همان یک لحظه بود | Artmis69 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

6 دانلود رمان دنیا همان یک لحظه بود | Artmis69 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) پسورد : www.98ia.com

7 دانلود رمان دنیا همان یک لحظه بود | Artmis69 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) منبع : wWw.98iA.Com

11 دانلود رمان دنیا همان یک لحظه بود | Artmis69 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) با تشکر از Artmis69 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

pdf دانلود رمان دنیا همان یک لحظه بود | Artmis69 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

jar1 دانلود رمان دنیا همان یک لحظه بود | Artmis69 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

jar2 دانلود رمان دنیا همان یک لحظه بود | Artmis69 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

epub دانلود رمان دنیا همان یک لحظه بود | Artmis69 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

android دانلود رمان دنیا همان یک لحظه بود | Artmis69 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

21 دانلود رمان دنیا همان یک لحظه بود | Artmis69 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قسمتی از متن رمان :

شلوار لی و مانتوی آبی نفتی مو پوشیدمو شال نیلی مو انداختم روی سرم کوله دانشگاهمم برداشتم . رفتم سمت در و کتونیای آل استار سورمه ایمم پوشیدم…آخرین نگاهو تو آینه به خودم انداختم…ابروهای کمونی مشکی…چشمای گاوی درشت قهوه ای…دماغ قلمی سر بالا…لبای تاحدودی گوشتی…پوست سفید و موهای مشکی حالت دار…شرقی شرقی…ایرانی الاصل!همیشه عادت داشتم به یه رنگ خاصی ست بزنم بخاطر همینم دوتا کمد لباس داشتم…چه کنیم دیگه؟!کم خرجیم!…در خونه رو خیلی آروم باز کردم و رفتم بیرون آخه ساعت شش و نیم صبحه و مامان خوابیده…نمیخواستم دوباره گیر دادناش شروع بشه…هرچند که من میگفتم دارم میرم دانشگاه اما خب دروغ بود!بعد از قضیه محمد مامان بابا کلا خیلی گیر میدادن به من…از همون ۱۵ سالگیم…وایساده بودم منتظر آسانسور که شروین اومد بیرون هفت هشت سالی ازم بزرگتره…حدودا۳۰ سالشه…همسایه ی واحد رو به روییمون و درواقع دوست جون جونی محمد…پوست برنزه داره با موهای مشکی و چشمای قهوه ای ، رنگ چشم اکثر ایرانیا…با بینی گوشتی کوچیک و لبای معمولی…در کل قیافه ی خیلی خاصی نداشت…با دیدن من گفت:
-سلام خوبی؟
-سلام خوبم ممنون…توچطوری؟
-بدنیستم مرسی…
وشروع کرد حال و احوال همه جد و آباد منو پرسید منم فقط گفتم خوبن …حـــــالم از این احوال پرسیای مزخرف بهم میخوره!آخه به توچه پسرخاله عموی مامان من چطوره؟!…اوفــــ!بالاخره این آسانسور لعنتی اومد…پریدم بالا…اونم اومد تو…وای نه!حالا باید ۱۵ طبقه منتظر وایستم…همینجوری داشتم با خودم غر میزدم که شروین پرسید:
- میری دانشگاه؟